ام اس ان (خرید از اینترنت در قسمت پیوندها)
آخرین مطالب
نويسندگان
دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, :: 19:34 :: نويسنده : mohsen

5 دقیقه

http://www.ganja2music137.com/shop/modules.php?name=Content&pa=showpage&pid=7 < > dariushkamani.blogfa.com



ادامه مطلب ...
دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, :: 19:32 :: نويسنده : mohsen

رابطه جنسی قبل از ازدواج

http://www.ganja2music137.com/shop/modules.php?name=Content&pa=showpage&pid=7 < > dariushkamani.blogfa.com



ادامه مطلب ...
دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, :: 19:23 :: نويسنده : mohsen

آموزش بوسیدن

http://www.ganja2music137.com/shop/modules.php?name=Content&pa=showpage&pid=7 < > dariushkamani.blogfa.com



ادامه مطلب ...
دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, :: 19:19 :: نويسنده : mohsen


مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.»
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
« امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! »

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است.... لبخند بزنید!
 
     


                                                                             سنگ

در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند؛ امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند!
 سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند.
 آن مرد روستايى چيزى را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم!

هر مانعى = فرصتی

http://www.ganja2music137.com/shop/modules.php?name=Content&pa=showpage&pid=7 < > dariushkamani.blogfa.com

دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, :: 19:17 :: نويسنده : mohsen

شهر هرت

http://www.ganja2music137.com/shop/modules.php?name=Content&pa=showpage&pid=7 < > dariushkamani.blogfa.com



ادامه مطلب ...
دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, :: 18:58 :: نويسنده : mohsen


افسر راهنمائی یه آقایی رو به علت سرعت غیرمجاز نگه می داره
افسر-می شه گواهینامه تون رو ببینم؟
راننده-گواهینامه ندارم .بعد از پنجمین تخلفم باطلش کردن.
افسر-میشه کارت ماشینتون رو ببینم؟
-این ماشین من نیست ! من این ماشینو دزدیده ام !!!
-این ماشین دزدیه؟
- آره همینطوره ولی بذار یه کم فکر کنم !فکر کنم وقتی داشتم تفنگم رو می زاشتم تو داشبورد کارت ماشین صاحبش رو دیدم!
-یعنی تو داشبورد یه تفنگ هست؟
- بله .همون تفنگی که باهاش خانم صاحب ماشین رو کشتم و بعدش هم جنازه اش رو گذاشتم تو صندوق عقب .
--یه جسد تو صندوق عقب ماشینه ؟
بله قربان همینطوره!!!
با شنیدن این حرف افسر سریعا با مافوقش (سروان )تماس می گیره.طولی نمی کشه که ماشینهای پلیس ماشین مرد رو محاصره می کنن و سروان برای حل این قضیه پیچیده به پیش مرد می آد.
سروان:-ببخشید آقا میشه گواهینامه تون رو ببینم ؟
مرد:- بله بفرمائید !!
گواهینامه مرد کاملا صحیح بود!
سروان:-این ماشین مال کیه؟
مرد:-مال خودمه جناب سروان .اینم کارتش !
اوراق ماشین درست بود و ماشین مال خود مرد بود!
- میشه خیلی آروم داشبورد رو باز کنی تا ببینم تفنگی تو اون هست یا نه؟
- البته جناب سروان ولی مطمئن باشین که تفنگی اون تو نیست !!
واقعا هم هیچ تفنگی اون تو نبود !
- میشه صندوق عقب رو بزنین بالا .به من گفتن که یه جسد اون تویه !!
- ایرادی نداره
مرد در صندوق عقب رو باز می کنه و صد البته که جسدی اون تو نیست !!!
سروان:- من که سر در نمی آرم .افسری که جلوی شما رو گرفته به من گفت که شما گواهینامه ندارین،این ماشین رو دزدیدین ،تو داشبوردتون یه تفنگ دارین و یه جسد هم تو صندوق عقبتونه !!!
مرد:- عجب !!! ، شرط می بندم که این دروغگو به شما گفته که من تند هم می رفتم.
 

http://www.ganja2music137.com/shop/modules.php?name=Content&pa=showpage&pid=7 < > dariushkamani.blogfa.com

دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, :: 18:55 :: نويسنده : mohsen

دهقان و ارباب
دهقان پیر با ناله می‌‌گفت:
ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمی‌‌دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا می‌بیند!
ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار می‌‌کنی! مگر کور هستی، نمی‌بینی که چشم دختر من هم چپ است؟!
دهقان گفت: چرا ارباب می‌بینم اما چیزی که هست، دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌‌ها را "دو تا" می‌بیند ... ولی دختر من، این همه بدبختی را ...

http://www.ganja2music137.com/shop/modules.php?name=Content&pa=showpage&pid=7 < > dariushkamani.blogfa.com

دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, :: 18:41 :: نويسنده : mohsen

پیرمرد و کارگر
پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد.
وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.
 اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است.
 او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد.
در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.
پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
پیر زن از کارگر پرسید که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟ کارگر جواب داد: «من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و  از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست. پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.» پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد. زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد.

http://www.ganja2music137.com/shop/modules.php?name=Content&pa=showpage&pid=7 < > dariushkamani.blogfa.com

دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, :: 18:39 :: نويسنده : mohsen

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

 وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.


گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.


اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.


نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

http://www.ganja2music137.com/shop/modules.php?name=Content&pa=showpage&pid=7 < > dariushkamani.blogfa.com

دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, :: 18:37 :: نويسنده : mohsen

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

http://www.ganja2music137.com/shop/modules.php?name=Content&pa=showpage&pid=7 < > dariushkamani.blogfa.com

فرض کنید شماره تلفن یک فرد را در اختیار دارید و دوست دارید بدانید گوشی وی ساخت کدام

کارخانه است و مدل دقیق گوشی او چیست. شاید در نگاه اول چنین چیزی ممکن نباشد، اما

در صورتی که شماره مورد نظر شما «ایرانسل» یا «همراه اول» باشد به سادگی چنین کاری

امکان پذیر است. تنها لازمه این کار نیز دسترسی به اینترنت است. در این ترفند قصد داریم به

معرفی پیدا کردن نوع گوشی افراد مختلف از روی شماره تلفن همراه آنها بپردازیم.
 

(برای آموزش به ادامه مطلب بروید.)

http://www.ganja2music137.com/shop/modules.php?name=Content&pa=showpage&pid=7 < > dariushkamani.blogfa.com



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, :: 22:28 :: نويسنده : mohsen

کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا که نویسنده اش مشخص نیست.


آخرین انسان زمین تنها در اتاقش 
نشسته بود که ناگهان در زدند!

 

http://www.ganja2music137.com/shop/modules.php?name=Content&pa=showpage&pid=7 < > dariushkamani.blogfa.com

پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, :: 22:27 :: نويسنده : mohsen

 

دلایلی که آبادانی ها را لاف زن می دانند این است که،آبادان یک سری امکانات داشت که وقتی مردمش برای مردم شهر های دیگر تعریف می کردند،آنها باور نمی کردند و فکر می کردند که آبادانی ها دروغ می گویند.

 

امکاناتی مثل:

 

1.اولین تراموا کشور.

 

2.اولین ایستگاه رادیو و تلوزیون کشور.

 

3.اولین شبکه فاضلاب کشور.

 

4.اولین پیتزا فروشی در خاور میانه(پیتزا مونتکارو ایتالیایی)

 

5.اولین باشگاه اسب سواری در کشور.

 

6.اولین باشگاه بیلیارد در ایران.

 

7.اولین باشگاه بولینگ در ایران.

 

8.اولین شورای شهر در ایران.

 

9.اولین اداره راهنمایی و رانندگی در کشور.

 

10.اولین سینمای رو باز کشور.

 

و...

http://www.ganja2music137.com/shop/modules.php?name=Content&pa=showpage&pid=7 < > dariushkamani.blogfa.com

پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, :: 22:22 :: نويسنده : mohsen

http://www.ganja2music137.com/shop/modules.php?name=Content&pa=showpage&pid=7 < > dariushkamani.blogfa.com

پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, :: 22:20 :: نويسنده : mohsen
تصاویری از شترها

تصاویری از شترها

یک بار دیگر هم نگاه کنید باورتان نمی شود .

حالا توضیح را بخوانید:
این عکس در یک بیابان موقع غروب آفتاب گرفته شده درست از بالای سر شتر ها انچه به رنگ سیاه میبینید در واقع سایه شتر است .شتر های واقعی به صورت خطوط کمی سفید رنگ در تصویر مشاهده میشوند این عکس جایزه بهترین عکاسی از طبیعت را گرفته است .حالا یک بار دیگر با دقت نگاه کنید

http://www.ganja2music137.com/shop/modules.php?name=Content&pa=showpage&pid=7 < > dariushkamani.blogfa.com

پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت: